برادر های ناتنی من
---
### فصل دوم | پارت سوم
نویسنده: Ghazal
ماشین با سرعت بین خیابونها حرکت میکرد. هوای عصر سردتر شده بود، ولی سرمای واقعی از حرف نامجون توی هوا پخش شده بود:
«سریع بیا خونه... یه اتفاقی افتاده.»
جونگکوک فرمون رو محکم گرفته بود، رگهای روی دستش مشخص بود. ات به چهرهی منجمدش نگاه کرد و آرام گفت:
— جونگکوک... آرومتر رانندگی کن، هرچی هست، درست میشه...
کوک نفس عمیقی کشید، فقط گفت:
— نمیتونم وقتی نمیدونم اون اتفاق چی بوده.
وقتی رسیدن دم خونه، بقیه ماشینها جلو در پارک بودن. ات با تردید از ماشین پیاده شد. در باز شد و جین با چهرهای رنگپریده بیرون اومد.
— خدا رو شکر اومدین... شوگا—
نذاشت جملهاش تموم شه. ات خودش رو به داخل خونه رسوند.
هوای داخل عجیب ساکت بود. بوی داروی ضدعفونی تو هوا پیچیده بود و نور کمرنگ لامپ روی چهرهی شوگا که روی مبل نشسته بود سایه انداخته بود.
ات دوید سمتش، نشست جلویش.
— شوگا؟ چی شده؟ خوبی؟
شوگا لبخند خستهای زد:
— نگران نباش عزیز دلم، فقط یه کم حالم بد شد وسط تمرین... افتادم. نامجون و جیهوپ سریع آوردنم خونه...
ات نفس راحتی کشید، اما هنوز اضطراب تو نگاهش بود. با دست گونهی شوگا رو نوازش کرد و گفت:
— قول بده از این به بعد وقتی حس بدی داشتی، به من بگی.
نامجون نزدیکتر اومد و بازوی ات رو گرفت:
— نترس، چیز خاصی نیست، فقط فشارش افتاده بود... ولی تو با اون قلب بزرگی، تا وقتی نگاهش میکنی، خودش زودتر خوب میشه.
جیهوپ با لبخند گفت:
— دقیقاً، الان فقط یه لیوان چاینعنا کم داریم که معجزه کنه 😄
فضای خونه کمکم از استرس به گرما و آرامش برگشت. جیمین و تهیونگ از آشپزخونه برگشتن با یه پتوی بزرگ روی شونهی هم. تهیونگ گفت:
— ما مخصوص شوگا درست کردیم، ولی حالا هر هشتتون زیرش جا میشین.
همه با خنده دور هم جمع شدن. ات وسط نشسته بود و هرکدوم از اعضا یکی از دستانش رو گرفته بودن.
این همون چیزی بود که از اول براش ساخته شده بودن: خانهای از عشق، گرما، و احساس بودن در امنترین نقطهی دنیا.
اون شب تا دیروقت بیدار موندن. کوک گیتار آورد و شروع کرد به نواختن، جیمین و جیهوپ باهاش همخوانی میکردن، تهیونگ شوخی میکرد و شوگا— حتی با لبخندی خسته — زیر لب زمزمه میکرد:
— شماها بهترین درمانم هستین.
ات سرش رو روی شونهی نامجون گذاشت و با صدای آروم گفت:
— شاید اون شب، ترسناکترین و قشنگترین شبی بود که کنار شما گذروندم.
کوک در حالیکه گیتار رو کنار گذاشت جواب داد:
— مهم نیست چی پیش بیاد، چون ما همیشه با همایم، تا آخرین نفس.
و اون لحظه، یه احساس بیاندازه واقعی بینشون جریان داشت — عشقی که فقط “خانواده” میتونست بسازه، حتی اگه مثل هیچ خانوادهی دیگری در دنیا نبود.
ادامه دارد... 🌙
انچه خواهید خواند (پارت چهارم: نامهای مرموز از گذشتهی ات پیدا میشود...)
### فصل دوم | پارت سوم
نویسنده: Ghazal
ماشین با سرعت بین خیابونها حرکت میکرد. هوای عصر سردتر شده بود، ولی سرمای واقعی از حرف نامجون توی هوا پخش شده بود:
«سریع بیا خونه... یه اتفاقی افتاده.»
جونگکوک فرمون رو محکم گرفته بود، رگهای روی دستش مشخص بود. ات به چهرهی منجمدش نگاه کرد و آرام گفت:
— جونگکوک... آرومتر رانندگی کن، هرچی هست، درست میشه...
کوک نفس عمیقی کشید، فقط گفت:
— نمیتونم وقتی نمیدونم اون اتفاق چی بوده.
وقتی رسیدن دم خونه، بقیه ماشینها جلو در پارک بودن. ات با تردید از ماشین پیاده شد. در باز شد و جین با چهرهای رنگپریده بیرون اومد.
— خدا رو شکر اومدین... شوگا—
نذاشت جملهاش تموم شه. ات خودش رو به داخل خونه رسوند.
هوای داخل عجیب ساکت بود. بوی داروی ضدعفونی تو هوا پیچیده بود و نور کمرنگ لامپ روی چهرهی شوگا که روی مبل نشسته بود سایه انداخته بود.
ات دوید سمتش، نشست جلویش.
— شوگا؟ چی شده؟ خوبی؟
شوگا لبخند خستهای زد:
— نگران نباش عزیز دلم، فقط یه کم حالم بد شد وسط تمرین... افتادم. نامجون و جیهوپ سریع آوردنم خونه...
ات نفس راحتی کشید، اما هنوز اضطراب تو نگاهش بود. با دست گونهی شوگا رو نوازش کرد و گفت:
— قول بده از این به بعد وقتی حس بدی داشتی، به من بگی.
نامجون نزدیکتر اومد و بازوی ات رو گرفت:
— نترس، چیز خاصی نیست، فقط فشارش افتاده بود... ولی تو با اون قلب بزرگی، تا وقتی نگاهش میکنی، خودش زودتر خوب میشه.
جیهوپ با لبخند گفت:
— دقیقاً، الان فقط یه لیوان چاینعنا کم داریم که معجزه کنه 😄
فضای خونه کمکم از استرس به گرما و آرامش برگشت. جیمین و تهیونگ از آشپزخونه برگشتن با یه پتوی بزرگ روی شونهی هم. تهیونگ گفت:
— ما مخصوص شوگا درست کردیم، ولی حالا هر هشتتون زیرش جا میشین.
همه با خنده دور هم جمع شدن. ات وسط نشسته بود و هرکدوم از اعضا یکی از دستانش رو گرفته بودن.
این همون چیزی بود که از اول براش ساخته شده بودن: خانهای از عشق، گرما، و احساس بودن در امنترین نقطهی دنیا.
اون شب تا دیروقت بیدار موندن. کوک گیتار آورد و شروع کرد به نواختن، جیمین و جیهوپ باهاش همخوانی میکردن، تهیونگ شوخی میکرد و شوگا— حتی با لبخندی خسته — زیر لب زمزمه میکرد:
— شماها بهترین درمانم هستین.
ات سرش رو روی شونهی نامجون گذاشت و با صدای آروم گفت:
— شاید اون شب، ترسناکترین و قشنگترین شبی بود که کنار شما گذروندم.
کوک در حالیکه گیتار رو کنار گذاشت جواب داد:
— مهم نیست چی پیش بیاد، چون ما همیشه با همایم، تا آخرین نفس.
و اون لحظه، یه احساس بیاندازه واقعی بینشون جریان داشت — عشقی که فقط “خانواده” میتونست بسازه، حتی اگه مثل هیچ خانوادهی دیگری در دنیا نبود.
ادامه دارد... 🌙
انچه خواهید خواند (پارت چهارم: نامهای مرموز از گذشتهی ات پیدا میشود...)
- ۵.۶k
- ۱۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط